جدول جو
جدول جو

معنی تبسم کنان - جستجوی لغت در جدول جو

تبسم کنان
(تَ بَسْ سُ کُ)
لبخندزنان. لبخندکنان. در حالت لبخند:
تبسم کنان گفتشان اوستاد
که بررفتگان دل نباید نهاد.
نظامی.
تبسم کنان زیرلب چیزی همیگفت. (گلستان).
تبسم کنان گفتش ای تیزهوش
اصم به که گفتار باطل نیوش.
(بوستان).
تبسم کنان دست بر لب گرفت.
(بوستان)
لغت نامه دهخدا
تبسم کنان
لبخندزنان
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(ظَن ن)
لب شیرین کردن، لب سفید کردن. (مجموعۀ مترادفات ص 88). ابتسام. لبخند زدن: عمر تبسم کرد و ایشان رااشاره کرد بازگردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 238).
زنهار ازین تبسم شیرین که میکنی
کز خندۀ شکوفۀ سیراب خوشتر است.
سعدی.
رجوع به تبسم و ابتسام و دیگر ترکیبهای این دو شود
لغت نامه دهخدا
(تَ ظَلْ لُ کُ)
در حال دادخواهی. در حال تظلم. دادخواهانه:
تظلم کنان سوی راه آمدند
عنانگیر انصاف شاه آمدند.
نظامی.
تظلم کنان رفته زین مرز و بوم
مروت به یونان و مردی به روم.
نظامی.
و رجوع به تظلم و ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تبسم کردن
تصویر تبسم کردن
شکر خند زدن لبخند زدن
فرهنگ لغت هوشیار
زیر لب خندیدن، شکرخند زدن، لبخند زدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد